محمد شریفی_ از ظاهر امر چنین به نظر می آید،در قرن هفتم هجری آوازه ی خشکسالی دمشق چون باد در سراسر جهان پیچید ، آنچنان که شیخ پر شوخ شنگ خرابات شیراز ،حضرت سعدی علیه الرحمه، قحطی شامات (سوریه)،را با سوز دل زگفتار به دفتر در می آورد.شیخ قلم در دوات فرو می نشاند و برای ثبت در تاریخ، اینگونه حال نا خوش احوال دمشقیان را با سوز دل به تصور تصویر می کشاند:
“چنان قحط سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
چو درویش بی برگ دیدم درخت
قوی بازوان سست و درمانده سخت
نه در کوه سبزی نه در باغ شخ
ملخ بوستان خورده مردم ملخ”
اگر ذهن ما خلاق باشد،یا اندکی غور و تامل کنیم،با خواندن همان چند بیت شعر موصوف، چندین “مثنوی هفتاد من” غم و رنج قحطی زدگان دمشقی ،جلوی ذهن و جانمان رژه خواهند رفت،بی جهت نیست ، “هرمان هسه”آلمانی -سویسی ، شیخ ما را در شمار هفت قله ی بلند ادبیات جهان می نشاند،من پزشک حاذقی می شناسم که بسلامتی هفتادسالگی را پشت سر گذاشته است،اما همچنان، بدون آنکه دستش بلرزد یا بلغزد،با سعی بلیغ،تیغ جراحی را مثل قلم دوات حضرت شیخ می چرخاند، پیوند کلیه می زند،تومور و دیگر عوارض زائده و آزار دهنده را از میان بر می دارد.،من زیاده کاری به دَم مسیحای دکتر حیات ممبینی در امورات پزشکی ندارم،آنچه این مرد شریف را نزد من عزیزتر کرده و می کند، دو چیز است،اول مطالبه گری وحس تعهد و دلسوزی ایشان به مردم است،که یک نمونه اش را مثال می زنم،دکتر نسبت به تصادفات جاده ای در جاده های مرگ استان خوزستان به شدت حساس است،دریافت خبرهایی از این دست هرگونه آرام و قرار را از وجود نازنینش سلب می کند، بدون آنکه کسی بداند و بفهمد خودش را به صحنه می رساند، وی برای ایمنی و ترمیم جاده های مرگ خوزستان هزار و یک راه رفته و نرفته با کوله باری از مشقت طی و طریق کرده است، که بازهم نمی خواهم به آنها بپردازم، آنچه من را به این پیر دوستداشتی مشعوف و علاقمند کرده است،به ادبیات گفتاری ایشان با مردم عادی و عامی است،من دوتا ایلیاتی را از صمیم قلب دوست دارم ، اولی زنده یاد:محمد بهمن بیگی ، پدر آموزش و پرورش عشایر ایران،بهمن بیگی ،صاحب :”ایل من ، بخارای من”درس های زیادی به من آموخت، فقط دو جلسه افتخار زیارتش را داشتم،بعدش عجل فرصت نداد، اما هر بامداد به یاد آن مرد سرسخت قشقایی، چند سطری از ایل من بخارای من ، را از بَر مرور می کنم،تا یاد و نامش همچنان در ذهنم جاودان باقی بماند،گذشت و گذشت تا اینکه گذرم به دباغ خانه ی استاد حیات ممبینی افتاد، یک ایلیاتی دیگر که بوی رحمان می دهد، بهمن بیگی را در وجودم عطرآگین می کند، مهربان است و گرم و مستغنا از صفا و با پرهیز از ریا،در وقت محاوره کلمات را با حکایات و تمثیلات پر نغز و مغز و گاه کنایه و طنز هنرمندانه در هم می آمیزد و به رقص در می آورد ، با وجود آنکه من آدم روده درازی هستم ، اما در محضر حضرت استاد ترجیحا روزه سکوت پیشه می کنم،تا شاید حکایت و روایتی شیرین از زیر زبان ایشان بیرون بکشانم و در فرصت مغتمی از آن سوژه ای خلق بکنم که مقدمه ی یک داستان جدید بشود، در یکی از دیدارها دکتر ممبینی به سال کُلِهی(ملخی)- سال ۱۳۴۲- اشاراتی مختصر داشت که برای من بسیار جالب و شنیدنی بود، طوری داد سخن راند که همه ی تصویرسازی ها سعدی علیه الرحمه از قحط سالی دمشق به نحو دیگر از انحا در دیار باغملک جانکی در سال ۱۳۴۲ جلوه گری می کردند
هجوم ملخها، نه تنها کشت محصولات غلهای، بلکه محصولات صیفی، باغی و حتی پوشش گیاهی و مراتع را به نابودی کشانیده بود،زندگی دامها نیز در معرض خطر نابودی کامل قرار گرفته بود،
خشکسالی و ملخخوارگی و شدت گرسنگی گاه باعث طغیان و غارت و ایجاد ناامنی و راهزنی و حمله به خانه ی ملاکین و ثروتمندان می شد، شاهد عینی حکایت ما می گوید:
یکباره آسمان دیار باغملک جانکی بوسیله توده انبوهی از لشکر ملخها تیره و تار شده بود ، ملخها با اشتها و ولع کامل مزارع را می خوردند و می تراشیدند،انبوه فراوانی از این لشکر آراسته و بی رحم بهطور شگفت انگیزی در کمتر از دوساعت هیچ برگ و گیاهی باقی نگذاشتند،چنان خشکسالی آمد پدید که صد رحمت به روایت شیخ از قحط سالی دمشق، در پی حمله ملخها محصولات بسیاری از دام ها تلف شدند،بسیاری از مردم مجبور به مهاجرت شدند،
،هجوم ملخ ها به شمال خوزستان در مرتبه ای از ویرانی بود که از تاک و تاک نشان اثری باقی نمانده بود،چنانکه زارعان و کشاورران مثقالی گندم و جو برداشت نکرده بودند، در شوشتر، لالی، اندیکا ،مسجد سلیمان و… بانوی فداکار خانم مریلا قره گوزلو – همسر مجید خان بختیار-که در بختیاری به “بی بی مهری” معروف و مشهور است، با وارد کردن چندین کامیون گندم از همدان به داد قحطی زدگان رسید،بی بی برای آنکه غرور قحطی زدگان مخدوش نشود، طرح احداث جاده های مواصلاتی بین مناطق روستایی و شهری را داد، مطابق این طرح، روستائیان و عشایر با بیل و کلنگ به تسطیح جاده ها می پرداختند و مزدشان را با چند گونی گندم و جو دریافت می کردند،هم جاده سازی می شد،هم غرور کسی جریحه دار نمی شد و هم جلوی فرهنگ گداپروری گرفته می شد،روح بی بی شاد،چند سال بعد از سال ملخی با توطئه ای آشکار هواپیمای اختصاصی مجید خان بختیار توسط عوامل سازمان امنیت دستکاری می شود، هواپیمای خان سقوط می کند و بی بی تنها می شود، بی بی مهری قرگوزلو چند سالی بعد از پیروزی انقلاب زنده ماند و در پیرانه سری چه ملامت ها که نکشید و ما سال کلهی را بکل فراموش کرده بودیم،راوی حکایت ما در ادامه اینچنین افاضات فیض می فرمایند:در یکی از آبادی ها، مصادف با سال ملخی ، محدود ذخیره های گندم و جو در تاپو (انبار ذخیره گندم و جو)و تَکُل هایشان رو به اتمام بود، به تکاپو افتادند،مجلس مشورتی تشکیل دادند، به شور و شورا نشستند و ملا خانعلی نامی را به روستاهای اطراف رامهرمز فرستادند که آنجا برود و غلات مورد نظر اهالی را خریداری کند، زیرا مناطقی از رامهرمز از هجوم ملخ ها در امان مانده بود و کشاورزان آنجا محصول خوبی برداشت کرده بودند، ملا خانعلی با بَستکانی(کیسه کوچک پول) از دینار و درهم روانه ی مقصد شد،وقتی خرمن های بزرگ گندم و جو را در روستاهای رامهرمز به عینه مشاهده می کند،بوی گندم نو و پختن نان تیری و عطر برنج چمپا به مشام مبارکش می رسد، به شوق و ذوق می آید،تا آنجا که ماموریت خودش را بکُل فراموش می کند، چند روزی مهمان اهالی آنجا بود، وفور نعمت و انواع پذیرایی های گرم باعث شد که امر بر ایشان مشتبه بشود،نوعی خوش خیالی بر ایشان عارض می گردد، و کم کم به این باور می رسد که احتمالا مشکل قحطی در روستای خودشان مرتفع شده است، فلذا بدون آنکه مثقالی گندم یا جو خریده باشد، چهار نعل اسبش را به طرف روستای خودشان تاخت می دهد،اهالی با دیدن گَرد و غُبار به پیشواز ملا خانعلی می روند، اما ملا خانعلی بدون هیچ کاروان و مال التجاره ای تک و تنها در انظار ظاهر می شود، جریان خرید را از ایشان جویا می شوند، ملا خانعلی در مقام پاسخ می گوید:ملخ ها به اندازه سر یک سوزن به مزارع روستاهای رامهرمز آسیب وارد نکردند، وفور محصول به حدی بود که مردم اونجا عاشق مهمان نوازی شدند، راسیتش وقتی خرمن های گندم و جو را آنهمه زیاد و تلنبار شده دیدم، فکر کردم مشکل قحطی روستای خودمان هم حل شده است، گفتم اینهمه شتر و قطار بکنم برای چند من گندم و جو…. که چه بشود، حاج غارتی یقه اش را گرفت و گفت: فلان شده وفور ثروت و نعمت در رامهرمز چه دخلی به خشکسالی و قحطی آبادی ما دارد….؟
حالا حکایت ما خورستانی ها، دولت ها که عوض می شوند، یک عده لابی و نخبه و دلسوز و رند و زیرک مثل ملا خانعلی عازم تهران می شوند که برای خوزستان سهم خواهی بکنند، اما پایشان که به تهران می رسد، آبادی های آنجا را که می بینند، توی چندتا گعده در شمال تهران حضور پیدا می کنند ، یک مقدار پلو و چلو و بره کباب که نوش جان می کنند، به این توهم نائل می شوند که لابدُ خوزستان هم در عالم توهم و رویا بهشت برین شده است….