صاحبخانه
صاحب این خانه تویى،قصه و افسانه تویى!
درگه تو عشق و صفا،صاحب کاشانه تویى/
فال زدم،مست شدم،همّت من گشت دوچند،
همدمى آمد و بگفت:همّت مردانه تویى/
با هـمه احسان و کرم،آمده ام درگه تو،
من که گدا آمده ام،یوسف شاهانه تویى/
خانه بدیدم پره مى،مى پره احسان و کرم،
گفت به من مستى مست،
صاحب میخانه تویى/
شمع چنان سوخت در و پردهِ بین منو تو،
شمع منم،سوز منم،هاله و پروانه تویى/
در بگشودى و چنان نور جهـید از همه سو،
فرش مرا عرش ببرد،گفت که
جانانه تویى/
دیدهِ من درگه تو دید و برفت هـوش ز سر،
آب ندادند که چون زمزم پیمانه تویى /
خوب تو دانى که کى ام،بندهِ مجنونه منم،
کور شدم،لال شدم،منبع رحمانه تویى/
لحظهِ دل کندن من از تو نگارم که رسید،
هـوش بیامد به سرم گفت که فرزانه تویى/
جز درِ تو در به درم،سیل شد از چشم تَرم،
چشم ب نطق آمد و گفت:صاحب این خانه تویى/.
غزلِ غم
در کوچه باغ شعر ما
شاعر یه حس تازه داشت!
شاعر درون شهر ما
یک نام پر آوازه داشت/
در هر غزل که مى سرود
غم را به دلها مى نشاند!
انگار در عمق وجود،
یک غم بى اندازه داشت/
اورعاشق مهتاب بود
همزاد با شب تاب بود!
شبها درون چشم خود
یک ناز پر طنازه داشت/
هرگه که از ره مى رسید
در کوچه ها غم مى سرود،
انگشت او گیتار بود
هم ساز و هم دمسازه داشت/
سوغاتى اش یک قصه بود
یک قصهِ پر غصه بود!
در قصهِ هر چه غزل
پایانِ بى آغازه داشت/
قلبُ دلم گُر مى گرفت
وقتى چنان سوزنده خواند
او جاى در در حنجره
یک شهر پر دروازه داشت/
شاعر درون کوچه ها
هم مى نواخت هم مى سرود
انگار همراه دو دست
یک جفت همنوازه داشت/
گویا اسیر عشق بود
خود هم نمیدانست چرا
شاید در اوج زندگى
یک عشق بى آوازه داشت/
چندین بهار از عمر او
بگذشت و او تنهاترین،
شاعر ولى هر بار هم
روحى بلند پروازه داشت/
اشکم چو سیل بر گونه ام
وقتى ک او میخواند غم
دنیا براى غصه اش
درکى بلند پروازه داشت/
امروز او تکرار بود
تکرار دیروزش ولى
این بار پایان غزل
حرفاى ناب و تازه داشت/.
مرضیه شعبانى / سحر