کفش هایم برق افتادند!/ غلامرضا فروغی نیا
  • امروز : افزونه جلالی را نصب کنید.
  • برابر با : 23 - ربيع أول - 1447
  • برابر با : Monday - 15 September - 2025
9

کفش هایم برق افتادند!/ غلامرضا فروغی نیا

  • کد خبر : 32543
  • 01 خرداد 1397 - 15:03
کفش هایم برق افتادند!/ غلامرضا فروغی نیا

دم دمای غروب بود. هوای تهران برای قدم زدن بد نبود. حداقل بهتر از اهواز . از خیابان سهروردی داشتم سرازیر می شدم به سمت پایین. سرم زیر بود و دنیایی از فکر، ذهنم را مشغول کرده بود.   صدای کودکانه تیزی یکباره مرا بخود آورد. در جای خودم ایستادم. نگاهم در نگاهش گره خورد […]

دم دمای غروب بود. هوای تهران برای قدم زدن بد نبود. حداقل بهتر از اهواز . از خیابان سهروردی داشتم سرازیر می شدم به سمت پایین. سرم زیر بود و دنیایی از فکر، ذهنم را مشغول کرده بود.

 

صدای کودکانه تیزی یکباره مرا بخود آورد. در جای خودم ایستادم. نگاهم در نگاهش گره خورد و برق چشمانش مرا میخکوب کرد. کودکی با لهجه ای که چیزی از آن نمی گرفتم و با نوعی التماس توام بود، تو را دعوت می کرد تا کفشهایت را واکس بزند.

 

یک جفت دمپایی آماده بود تا تو تصمیم بگیری. لبخندی سرخ همراه با ایما و اشاره و جملات کوتاهی که من از درون آنها باز هم چیزی دستگیرم نشد، تورا فرا می خواند. مقاومت نکردم. دعوتش را پذیرفتم و روی سکوی پیاده رو کنارش نشستم و تن خسته ام را ولو کردم. کفشهایم را درآوردم و دادم دست اش.

 

خوشحال و سرحال آنها را از دستم گرفت و دمپایی ها را زیر پاهایم قرار داد. به سرعت دست سفید کوچکش برس را روی کفش می کشید و برق می انداخت. هیکل نحیف اش با هر رفت و آمدی که به برس می داد می رفت و می آمد. نفس هایش تند و تند می زد. همزمان دندانهایش را بهم فشار می داد و زور را چاشنی کارش می کرد تا تو باورت بیاید که شغلش را جدی گرفته است و دارد توی خط تولید کار می کند تا آمار اشتغال نشان دهد که یکی اضافه شده است!

 

از فرصت استفاده کردم و پرسیدم درس می خواند؟ جواب داد که کلاس اول است. فکر کردم از کدام شهر آمده تهران؟ از لهجه اش چیزی دستگیرم نشد. تا اینکه پرسیدم کجائی هستی؟ و او به آرامی و کمی مکث و تردید گفت که افغانی است.

 

در همین حال در چهره ام زل زد تا ببیند من چه عکس العملی نشان می دهم. تعجب کرده بودم اما خودم را عادی گرفتم. دوباره لبخندی زد وقتی به او گفتم؛ بارک الله چه خوب کارت را بلدی.

 

برس را محکمتر می سایید روی کفش ها و وقتی کارش تمام شد مثل اینکه در پایان خط تولید ایستاده باشد باز هم به من زل زد تا ببیند مشتری راضی هست یا نه؟
دلم نیامد از او دوباره تعریف نکنم. با هر واژه ای تبسم اش بازتر می شد تا جایی که کاملا خندید وقتی که در دستش مزدش را دید.
گفتمش ؛ همیشه اینجایی و او با سر تایید کرد. برقی این بار در چشمانش افتاد که نشان می داد؛ اگر دوباره از اینجا گذشتی بیا کفشهایت را واکس بزنم.

 

اجازه گرفتم تا عکسی بیادگار از او بگیرم. عکسی که لبخندش را در کنار این پیاده رو همیشه ثبت خواهد کرد. شاید روزی دوباره گذر من به اینجا برسد و بخواهم گرد کفشهایم را بگیرم.

 

 

غلامرضا فروغی نیا
دوشنبه ۳۱ اردیبهشت۹۷-ساعت۲۰

 

 

لینک کوتاه : https://tabakhabar.ir/?p=32543

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.