اسطوره مرگش، مرگ اساطیری است
  • امروز : افزونه جلالی را نصب کنید.
  • برابر با : 21 - ربيع أول - 1447
  • برابر با : Saturday - 13 September - 2025
11
به یاد زنده نام؛ حاج اکبر لیموچی

اسطوره مرگش، مرگ اساطیری است

  • کد خبر : 129336
  • 31 اردیبهشت 1402 - 11:08
اسطوره مرگش، مرگ اساطیری است
خبرنگار که باشی باید به هر تویی سرک بکشی و هر جلسه ای را پوشش خبری بدهی. ورود به گعده ها و نشست های سیاسی اجتماعی هم برایت ناگزیر می شود. نخواهی به جلسات خصوصی و پشت پرده هم بروی، می بَردت. نخواهی بروی، می کشاندت.

احسان سپهوند– خبرنگار که باشی باید به هر تویی سرک بکشی و هر جلسه ای را پوشش خبری بدهی. ورود به گعده ها و نشست های سیاسی اجتماعی هم برایت ناگزیر می شود. به جلسات خصوصی و پشت پرده نروی، می بَردت. نخواهی بروی، می کشاندت.

قریب دو دهه در همه ادوار ایام انتخابات، نشست و برخاست های صلح و آشتی، مراسمات قومی عشیره ای، یادواره ها و سوگواره ها نام حاج اکبر را می شنیدم و گمان بردم وی در مناسبات اجتماعی سرتاسر استان منتفذ است از این رو ذوق دیدنش را داشتم.

قسمت بر این شد که در مراسم تدفین مادر مرحومه یکی از دوستان گرانقدر که ادوار متعدد (هرچند کوتاه) مرد نخست شهرداری اهواز بود؛ حاج اکبر لیموچی را زیارت کنم.

اصلا باورم نمی شد که حاج اکبر، حاج اکبر… که می گویند این جوان و شاید بهتر بگویم این نوجوان باشد. قابل تصور نبود. همواره مردی میانسال با ریش های جو گندمی و دارای سبقه و ید طولا در مراودات قومی اجتماعی را در نظر داشتم.

دیدنش تمامی تصورات پیش ساخته ام را مخدوش کرد. ظاهرش اصلا آنی نبود که می بایست. اما باطنش چرا! پیراهن مردانه سپید، دکمه بالای یقه بسته، کت مردانه و شلوار گشاد دبیت اعلاء با پارچه مشکی برق برقی. غیر معمول و نامرسوم بود که میان خیل سران شهر و استان، ریش سپیدان اول با او خوش و بش و بعد گوشه ای از مجلس برای نشستن می گزیدند. اما او آرام و قرار نداشت.

تند و تند از این سوی مجلس به آن سو می رفت و یکی را خیرمقدم و دیگری را بدرقه و به خدا می سپاردش. در ذهنم نمی گنجید که شخصی به رقم سال عمرش خُرد، اینچنین مردم دار، عزیز و در انظار آشنا باشد. توسط یکی از دوستان شهرداریچی که آشنایی با ایشان داشت به او معرفی شدم. با لبخند دستانم را به گرمی فشرد و بسیار مرا عزت نهاد. خوش و بش کرد صمیمیِ صمیمی. انگار که سال هاست عمر این آشنایی.

جوهره مردانگی اش عجیب آدم را مقلوب می کرد و قدرتش در خدمت، هر خادمی را مغلوب. همان دَم هم دوست شدیم. آن روز گفت قرار است مجوز روزنامه جدیدی در دفتر تهران اخذ کند. اصرار داشت که باید بیایی و کمک مان باشی. از آن مراسم دوستی مان سال ها ادامه یافت. دیدنش بسیار سخت و آسان بود! بسیار سخت که هر بار کارش داشتی سرش تهران، تنش اهواز و پایش ایذه بود. آسان از این جهت که امکان نداشت در مراسم فاتحه یا گرفتاری کسی او را دم در، پیشکار مردم نبینی!

از قضا آخرین بار بازهم در مراسم مادر همین دوست واسط آشنایی در قبرستان بهشت زهرا دیار ایذه او را دیدم اما این بار بیش از ده سال از آن روز آشنایی گذشته بود. حاج اکبر باز هم جوان اما این بار جا افتاده تر، چند تار موی سپید فرق سر و شقیقه اش می درخشید. گوشه کناره های قبرستان بهشت زهرا ایذه حسب خوی و عادت این سو و آن سو مردم را تکریم می کرد.

حاج اکبر بزرگی اش را برخلاف بسیاری از سرشناسان، نه از مسیر ثروت و نه از قدرت کسب کرد. نامدار و نام آور بود. او با خدمت گزاری، مردمداری، محبت ورزی، دست گیری و نیک خواهی برای همه شناخته شد. راز جواهرعزتش نزد خلق اله، افتادگی و فروتنی بود و نه قدرت و ثروت و تزویر!

آنقدر نزد مرد عزیز که پس از واقعه هولناک قتل اش، هر چی به دروغ در موردش داستان سرایی کردند، در گوش مردم مسموع و در دلشان نافذ نیافتاد. تا توانستند به دروغ او را وابسته به این و آن، این جناح و آن جناح کردند و با حیله قصد قراردادنش در مقابل مردم را داشتند. اما وسعت نور عزتش نگذاشت تاریکی وَهم بر اذهان بنشیند تا که شُبه ای پلید در آن برآید.

روانه شدن سیل مردم از سراسر استان و حتی اقصی نقاط کشور در فاصله چند روزه فوت تا دفن وی و حتی جمعیت بی شمار روز خاکسپاری اش و روزهای پس از آن، نمایش بخشی از عزت مردی بود که مردم با تمام وجود دوستش می داشتند. خیر و صلاح مردم را می خواست و گره مشکلات قوم به راحتی به دستان مهرورزش باز می شد.

روز دوشنبه پس از تشییع و تدفین که به همراه تنی چند از دوستان شب از ایذه بازگشتم، اتفاقی به پیرمردی برخوردم که گویا از قبل همسایه مان بود و من نمی شناختم. برای مغازه دار می گفت که مشکل اش را هفته پیش با حاج اکبر در میان گذاشته و یقین دارد این بار و پس از سالها گره از کارش می گشاید! اما صد افسوس که این گره نگشوده رفت. سیطره خیر و ثواب مردی که کم نمی آمد و به همه سهمی می رسید و حتی پس از مرگش دلی را امیدوار نگهداشته بود.

اما آخر؛ حاج اکبر لیموچی مانند اسطوره ها زیست و این دریغ بود که مرگش همچو آدمی عامی رنجور در بستری ژنده و پوسیده باشد. اسطوره مرگش مرگ اساطیری است. نه با درد و نه با تب، نه از عمر سرآمده؛ بلکه خشابی پر از گلوله…

لینک کوتاه : https://tabakhabar.ir/?p=129336

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.