اینجا اهواز است؛ شهری که امروز، آسمانش را به ریزگردهای رسیده از کشور دوست و برادر ـ عراق ـ فروختند. خالو جان، مردمان کوچه و خیابان، شال بر دهان بستهاند و پنجره بر جهان؛ دلخوش به نسیمی که شاید روزی دوباره از کارون و کرخه برخیزد، نه از بیابان.
تو با آن هلنگهلنگ عاشقانهات، سوار بر ورزای پیری آمدهای تا شکوفه بر شاخه بنشانی، درختان خشکیده را بیدار کنی و گلهای بابونه و اقاقیا را در باد بپراکنی.
اما اینسو، نسیمی که از غرب میوزد، نه پیامآور بهار که حامل غباریست درشتدانه، تلخبو و ناپیدا.
آمدهای که لالههای واژگون را در دشتهای لالی و اندیکا به رقص آوری؟
که جوانههای بلوط را در کوههای منگشت به تماشای پرندگان بگذاری؟
که گندمزارهای دیم هفتکل و خاک مکوند را سبز کنی و موج امیدی در هورالعظیم و تالاب شادگان بیفکنی؟
ای دریغ! پرنده اگر باشد، بالزنان میگریزد، و گندم اگر سبز شود، خاکستر میشود از هجوم این طوفان بیدعوت.
خالو جان، سالهاست بیخود و بیجهت، چون بازیگری که نقشاش فراموش شده، میآیی و میروی. و هرسال، همین قصه است. ما ماندهایم و آسمانی خاکی، درختانی پژمرده، و نایی که از نایمان رفته است.
خالو نوروز، ما که صدایمان به هیچ جا نمیرسد، به امان خدا واگذار شدهایم.
اگر برایت زحمتی نیست، سلام ما را به محضر ۱۸ نماینده محترم مجلس، نمایندگان خوزستان در مجلس خبرگان رهبری، امام جمعه مردمی اهواز، حاج آقا پزشکیان، استاندار محترم و سایر مقامات گرامی برسان؛ و از طرف ما طلب حلالیت کن… شاید فردایی نباشد.
دلم پر میزند به ولایت، به کوهستان و رودخانه، به قبور اجدادی که در آنسوی دشت آرمیدهاند. اما نه رمق رفتن مانده، نه راهی باز.
در را بر خود بستهام، پرده کشیدهام، و باز چون سالیانی پیش، به یادگار گذشتهها دل بستهام؛ و به تماشای بهاری نشستهام که از پنجره نمیگذرد.
حرف بسیار است، خالو جان، اما بگذار برای وقتی که آسمان بیغبار شود و باد، دیگر سفیر غم نباشد…
عزت زیاد
محمد شریفی
اهوازی خفه از خاک، با دلی به رنگ غبار