شاید سینمای استرالیا را بتوان نزدیک ترین به سینمای آمریکا دانست، تا جایی که اگر در تیتراژ فیلم مشخص نشود، نمی توان تفاوتی از نظر ساختار در آنها مشاهده نمود. اما این بار”فیلیپ نویس” فیلم “حصارضدخرگوش “را آنگونه ساخته که بدون دیدن تیتراژ نیز می توان به استرالیایی بودن فیلم پی برد. فیلم “حصارضدخرگوش” از نظر موضوعی بیان کننده یک نوع رنج بشری است که از بدو خلقت آدمی به شکل های گوناگون همراه او بوده است، در رنج ظالم و مظلوم که گاه به صورت برده و برده داری، گاه به صورت ارباب و رعیت و بیشتر از همه به صورت آپارتاید یا تبعیض نژادی وجود داشته است.
در فیلم شاهد رنج انسان هایی هستیم که ناخواسته و بدون اینکه خود دخالتی در آن داشته باشند، دورگه بوجود آمده اند و سفید پوستان که همیشه خود را برتر و بالاتر از همه رنگ های بشری می دانند، از بوجود آمدن این نسل نگران شده اند. البته باید دانست “نویس” در فیلم رنگ را به عنوان نماد فرهنگ در نظر گرفته است. می دانیم در استرالیا قبل از اینکه پای سفید پوستان به آن جا برسد، سیاه پوستانی بومی و با فرهنگ خاص خود زندگی می کردند (چه زیبا در صحنه های ابتدایی فیلم شاهد شکار “ایگوانا” توسط دختر بچه ای می باشیم که بعدا شخصیت محوری فیلم را ارائه می دهد) اما بعد از هجوم سفید پوستان و ارائه فرهنگ خود به صورت فرهنگ غالب، نسل جدیدی (فرهنگ جدیدی) بوجود می آید که یک سرآن فرهنگ بومی و سر دیگر آن فرهنگ تهاجمی غرب است، این نسل که شایدروزی همه استرالیا را در تسخیر خود در آورد، باید ازبین برود. البته همان گونه که گفته شد، این موضوع در فیلم به صورت نمادین و با استفاده از رنگ آدمیان به نمایش در آمده است.
مردان سیاسی استرالیا به کمک پلیس تصمیم به جمع آوری دختران دورگه در یک اردوگاه می گیرند که بعدا آنها را به ازدواج مردان سفید پوست در آورده تا بچه های آنها به مرور رنگ سیاه را از دست داده و سفید شوند، البته این موضوع در فیلم کاملا روشن نیست (شاید سانسور شده باشد)، فقط در صحنه ای که یک زن سیاه پوست به دختران فراری کمک می کند، متوجه می شویم که شوهرش یک کشاورز سفید پوست است.
“مولی”،” گریس” و”مادلین” سه دختر دو رگه ای هستند که دستگیری و سپس فرار آنها از اردوگاه، محور اصلی فیلم را تشکیل می دهد. آنها می گریزند، حدود ۲۵۰۰ مایل را در دل صحراها و جنگل ها با پای پیاده طی می کنند تا به خانه و نزد مادرشان برسند، در این فرار نه تنها موانع طبیعی بلکه “ردیابان” را که اتفاقا از سیاه پوستان هستند را هم باید پشت سر بگذارند و در نهایت نیز دونفر از آنها با استفاده از حصاری که خرگوش ها را از کشاورزان جدا می کند، موفق به فرار شده و در روستای خود با مردان همرنگ خود ازدواج می کنند، اما آیا همین سرنوشت در انتظار دختران آنها نیست؟ آیا دختران آنها نیز می توانند با پای پیاده این مسیر را بگریزند؟ یا تن به ازدواج با مردان سفید برای بوجود آمدن نسلی که کمتر سیاه می باشد، می دهند.
فیلم از نظر موضوعی درابتدا سیاسی، اجتماعی به نظر می آید، زیرا یک مسئله انسانی یعنی فرهنگ زدایی را مورد توجه قرار داده است، اما با فرار دختران از اردوگاه و تحت تعقیب قرار گرفتن توسط ردیاب و پلیس سفید، به صورت فیلمی تعقیب و گریزی و حتی گاهی ملودرام تبدیل می شود و اگر نبود گفتار پایانی فیلم، تماشاچی مسئله اصلی فیلم را فراموش و تصور دیدن فیلمی جاده ای را می نمود.از نظر ساختاری نیز فیلم چند تکه است، ریتم و ضرباهنگ در قسمت اول فیلم هماهنگ با موضوع یعنی خشونت بر علیه یک نژاد است، می باشد، اما در قسمت بعد که دختران تنها و در دل صحرا راه می پیمایند، ریتم سرد و کسل کننده می شود، حتی در بعضی صحنه ها مثل صحنه تعقیب ردیاب به نظر می رسد که کارگردان نیز در بلاتکلیفی به سر برده و راه گریزی نیافته است.
در هر صورت فیلم “حصارضدخرگوش “اگر با ساختاری غیر از آنچه که دارد ساخته می شد ، می توانست یکی از بهترین و جذاب ترین فیلم هایی باشد که در رابطه با فرهنگ و هجوم فرهنگی ساخته شده است.
ادامه دارد…
برای مشاهده بخش قبلی اینجا را کلیک کنید