کشف قاره آمریکادر قرن شانزدهم میلادی و هجوم مهاجران اروپایی به این سرزمین و برخورد با موانع طبیعی ، انسانی و فرهنگی قاره جدید ، موضوع فیلم های زیادی در طول تاریخ سینما بوده است .
در این فیلم ها، ما شاهد کوچ سه گروه بوده ایم، اول : کسانی که برای ثروت اندوزی و استفاده از معادن بکر و در نتیجه زندگی بهتر به آن قاره می رفتند ، نمونه اعلای این گونه فیلم ” جویندگان طلا ” شاهکار چارلی چاپلین است . این فیلم ها با سرخ پوست ها ی بومی که از آب و خاک خود دفاع می کردند ، برخورد پیدا می کردند ، در این نوع فیلم ها معمولا سرخ پوست ها به صورت آدمیانی غیر متمدن و وحشی تصویر می شدند ، اما گروه دوم ، دزدان و قاتلینی بودند که برای فرار از قانون به آن سوی اقیانوس می گریختند ، این دسته نه تنها با سرخپوست ها در گیر ، بلکه خود نیز باعث بوجود آمدن مشکلاتی جهت مهاجرین می شدند ، نمونه بارز این نوع فیلم ها” شین “اثر ” جورج استیونس ” می باشد .
آخرین گروه نیز نیروهای استعماری بودند که با اسلحه و برای کشف سرزمین های جدید ، وحشیانه به سرخ پوستان ( ساکنین اصلی سرزمین ) می تاختند .
این بار “بروس برسفورد” ، کارگردان استرالیایی در فیلم” خرقه سیاه” به موضوعی خارج از این سه گروه پرداخته است ، موضوعی که کمتر مورد توجه فیلمسازان قرار گرفته ، او تماشاچی را به دنبال کشیشی فرانسوی که هدفش گسترش دین مسیح است ، نه تنها به قاره جدید ، بلکه به دل جنگل های سرد و یخزده شمال آمریکا می برد .
برسفورد این بار تضاد را نه تنها در طلا و زمین بلکه در افکار یافته است ، کشیش با اعتقادات یک کاتولیک متعصب به میان سرخپوستانی می رود که هنوز سال ها با مرحله اعتقاد به خدا فاصله دارند ، آنها در مرحله توتمیسم و روح پرستی به سر می برند ، لذا آن چیزو یا کسی را که به توتم آن ها تعرض می نماید به طور وحشیانه ای از بین می برند ، همان بلایی که برسر قبیله ای که کشیش را پذیرفته بودند ، آوردند .
در فیلم شاهد وحشیگری سرخپوست ها هستیم ، اما این وحشیگری به خاطر حفظ اعتقادات است ، آنها از آن جهان برای خود رویایی ساخته اند که واقعیت دارد ، لذا هدایت آن ها به یک بهشت خیالی ، آنچنان که کشیش وعده آن را می دهد بسیار مشکل است .
داستان فیلم در سال ۱۶۳۴می گذرد ، کلیسای فرانسه کشیشی راجهت ترویج دین همراه با سربازان که برای اشغال سرزمین های شمال امریکا به آن قاره می روند ، همراه می کند و در آنجا کشیش با سربازانی برخورد می کند که برای همراه کردن سرخ پوست ها به آن ها مشروب می دهند ، او با دیدن این تفاهم تصمیم می گیرد به دل جنگل ها برود ، غافل از اینکه هرچه فاصله سرخپوست ها با محل تجمع سربازان بیشتر شود ، تمدن آنها کم رنگ تر و وحشی گری آن ها افزوده می شود ، جوانی نیز که قصد دارد کشیش شود ، همراه با او می رود ، اما در اولین منزل جوان شیفته دختری سرخپوست می شود و راهش را از او جدا می کند.
کشیش این سفر اودیسه وار را با قایق و از میان رودخانه های یخزده ادامه می دهد ، به قبیله ای برخورد می کند که به جادو و روح پرستی اعتقاد دارند ، وجود او که به سیاهپوش مشهور شده است ، سبب از بین رفتن همه اطرافیانش می شود ، او به تنهایی ادامه می دهد و در نهایت قبیله ای را که گرفتار یک بیماری شده اند ، به عنوان نجات از بیماری ، غسل تعمید می دهد ، او اکنون خوشحال است که توانسته عده ای را به دین مسیح گرایش دهد ، غافل از اینکه قبایل دیگر به خاطر جلوگیری از مضمحل شدن افکارشان ، یک دست شده و این طایفه تازه مسیحی شده را از دم تیغ می گذرانند و خودش مجبور می شود به تنهایی باز گردد ، حال سئوال اینجاست ، آیا سرخپوست ها که در فیلم به وحشیانه ترین شکل نمایش داده می شوند ، واقعا مقصرند ؟ ،نه آنها در مقابل تهاجم اشغالگران ایستاده اند و وحشی لقب گرفتند ، این بار آیا حق ندارند در مقابل تهاجم فرهنگی بایستند ، هرچند باز وحشی خوانده شوند ؟
فیلم خرقه سیاه را هم می توان فیلمی استعمارگرایانه خواند و هم فیلمی معناگرا ، همان طور که در تلویزیون با این عنوان نمایش داده شد.
ادامه دارد…
برای مشاهده بخش یازدهم اینجا را کلیک کنید.