فیلم سارق را می توان فیلمی از ژانر گنگستری دانست ، ژانری که از بدو اختراع سینما به دلیل وجود کنش های فراوان و تضاد بین خیر و شر ، همیشه مورد توجه فیلمسازان نامداری چون “هاوارد هاکس” و “جان هیوستون ” قرارگرفته است ، به طوری که شاهکارهایی مثل “چهره زخمی” و ” شاهین مالت ” چون ستاره هایی بر تارک سینما همچنان می درخشند .
اما این ژانر در دهه های ۷۰ و ۸۰ میلادی توسط فیلمسازان اروپایی پس از موج نو فرانسه از حالت کلاسیک و تقریبا کلیشه ای خود بیرون آمد، به این صورت که سارقین و قاتلین که تا آن زمان در مقابل پلیس، شخصیت منفی و به اصطلاح “شر ” را داشتند و حتما می بایست توسط پلیس که نماد “خیر” بود از بین می رفتند و تماشاچی نیز با از بین رفتن آن ها احساس امنیت و آرامش می کرد ، شکل عوض کرده و تبدیل به شخصیت های تنهایی شدند که اگر سرقت هم می کردند ، اولا از مردم عادی نبود و معمولا از بانک ها و طبقات مرفه بود ، ثانیا به خاطر تداوم حیات و جهت برآورده کردن یک آرزو بود.
فیلمسازان نامداری مانند” هانری ژرژ کلوزو”و “ژان لوک گدار “این تبدیل را در فیلم هایشان انجام دادند ، زمانی که یک دزد حرفه ای ” آلن دلون “در فیلم “سامورایی” به دست پلیس کشته می شوددوربین روی پاهای او که جوراب سفید به پا دار تاکید می کند. تماشاچی با دیدن این صحنه نه تنها احساس آرامش نمی کند، بلکه پی به خیانت پلیس می برد و ناامنی را نه در وجود سارق، بلکه در وجود پلیس که همه امکانات را نیز در دست دارد، می داند.
این نوع نگاه بعدتر در سینمای هالیوود و در قالب فیلم هایی مثل بانی و کلاید نمود بیشتری پیدا کرد، البته در این نوع فیلم ها ، شخصیت پردازی ، انتخاب بازیگر و نوع کادر بندی است که این سمپاتی ( یک نوع همزاد پنداری ) را ایجاد می کند.
“مایکل مان” نیز با وجود آمریکایی بودن، تحصیلات سینمایی را در لندن آموخته و در تلویزیون لندن تجربه کرده، وی اولین فیلم سینمایی خود “سارق ” را به تبعیت از سینمای هنری اروپا می سازد.
سارقی تنها و ساده (جیمز کان) که مدت زندانی خود را پشت سر گذاشته و در این فاصله زنش نیز از او جدا شده ، قصد دارد زندگی سالم و ساده ای را ادامه دهد. تصمیم می گیرد با زنی که او هم شوهرش را در تبادل مواد مخدر از دست داده، ازدواج کند. او رویاهایش را در زندان به صورت یک نقاشی که از بریده های روزنامه جدا کرده ( کولاژ) به تصویر کشیده ، تلاش او برای برقراری یک زندگی آرام و ساده، زمانی به مشکل بر می خورد که متوجه می شود زن قادر به بچه دار شدن نیست و پرورشگاه نیز به دلیل اطلاع از سابقه او حاضر به تحویل بچه حتی اگر سیاه پوست نیز باشد ، نیست.
پلیس نیز که همواره مراقب اعمال و رفتار اوست، از این فرصت استفاده کرده و در نقش رئیس یک باند خلافکار در مقابل قول خانه و بچه، او را ترغیب به یک سرقت بزرگ می کند. او می پذیرد و تصمیم می گیرد آخرین سرقت کلان را در جهت برآورده کردن آرزوهایش انجام دهد، سرقت با هزار زحمت صورت می پذیرد، اما اکنون این پلیس است که زیر قولش می زند و او را تهدید به تحویل دادنش به پلیس می کند. جیمزکان که آرزوهایش را بر باد رفته می بیند، دست به طغیان می زند ، ابتدا زن و بچه را از خانه بیرون کرده و پس از انفجار خانه و تمام امکاناتی که در مقابل این سرقت به او داده بودند، به سراغ ریس باند می رود و پس از کشتن او، تنها و سرخورده و با آرزوهای برباد رفته می ماند .
همان گونه که گفته شد، جذابیت فیلم در نوع نگاه فیلمساز به شخصیت فیلم است، تماشاچی می داند که این شخصیت خلاف کار است و حتی چند سال از عمرش را در زندان گذرانیده و او را اسلحه به دست دیده و قاتل می داند، اما به دلیل اطلاع از حداقل خواسته های او (یک زندگی ساده ، همراه با زن و بچه)، زمانی که به آن ها نمی رسد، با او همذات پنداری می کند و در دل با عوامل باز دارنده این حداقل خواسته یک مرد ، دشمنی می کند.
نکته ای که باید یاد آوری کرد، چگونگی آشنایی تماشاچیان ایرانی با فیلمسازی مثل “مایکل مان” است، که از آخر شروع شده، به این صورت که ما ابتدا فیلم های بعدی او یعنی “علی”( داستان زندگی کاسیوس کلی ) و ” افشاگری “را دیده ایم و اکنون شاهد اولین ساخته او فیلم “سارق “می باشیم .
ادامه دارد…
برای مشاهده بخش قبلی اینجا را کلیک کنید