چنین روایت نموده اند ؛ که در ولایت ما بهتران میرزا شفیع به قصد قربت و ایجاد رفاه برای رعیت و آوردن پول نفت بر سر سفره ملت، عزم را جزم نمودند که به هر حیلت و قیمت در مقام وکیل وارد مجلس شورا شوند . جناب میرزا با همان نیت در تاریخ مقرر با لحاظ ساعات سعد و نحس و غور در حرکات کواکب با اصحاب و اذناب و جمیع مشاوران و قلم به مزدان خاصه به برکت شل شدن سرکیسه با جلال و جبروت تشریفات ثبت نام را انجام و هیاهوی آن را در صور اسرافیل دمیدند.
از آنجا که طغار بشکست و ماست بریخت و بخت یاری گشت ؛ رقبای استخواندار محذوف گـشتند و میرزا شفیع لاقبا بدون رقیب جدی میاندار و میداندار رقابت شد. ابر خورشید و مه فلک دست به دست هم دادند و ستاد انتخاباتی پرزرق و برقی تشکیل ، شهر چراغانی و دیوارهای هر کوی و برزن منقوش به تمثال مبارک میرزا شفیع گردید.
بساط پلو خوری با جیبب پیمانکاران دلسوز با ضمائم ساندیس و سایر مخلفات عدیده ی سنتی و صنعتی و دیجیتالی برای جلب آرای شناور و خاکستری و هدایت آنها در سبد رای میرزا شفیع با نهایت دست و دلبازی و شگردهای تبلیغاتی تدارک دیده شد.
در این میان خالو قربان که قوم خویش میرزا بود و وضع مالی اش هم توپ بود دست به خلاقیت بزرگ می زند و گاو فربه و چاق و چله ای را خریداری می کند و در اولین متینگ انتخاباتی آن زبان بسته را جلوی پای میرزا شفیع قربانی و گوشت آن را توزیع می کند بین یاران سرخوش و معروف می شود به خالو قربان گاو کش.
القصه میرزا شفیع به خوشی و سلامتی به مجلس راه پیدا می کند و در دارالخلافه تهران ساکن می شود . کرسی قدرت خیلی زود میرزا را هوایی کرده و تمام وعده و وعیدها را به کل فراموش می کند ، اما خالوی ساده دل فکر می کرد که همچنان از حلقه نزدیکان نماینده است و نزد میرزا حرف اول را می زند، تا اینکه اختلاف ملکی در یکی از قصبات بروز می کند و یک نزاع دسته جمعی در می گیرد و ده ها دست و پا و سر و گردن و دنده و دندان شکسته می شود.
خالو قربان خوش خیال در مقام حسن نیت در منزل خودش هیئتی از مصلحان اصولی و اعتدالی را جمع تا اسباب سازش و صلح و صفا را بین طرفین دعوا به نفع میرزا مصادره نماید.
خالو من باب محکم کاری دست به تلفن می شود و شماره میرزا شفیع را می گیرد، اما جناب وکیل مرتب رد تماس می دهد. بعد از ۴۸ رد تماس آقای وکیل گوشی را برداشت و خالو قربان شروع کرد به معرفی کردن خودش اما جناب وکیل می گفت: نمی شناسم ؛ بجا نمی آورم!
خالو قربان از کوره در رفت و گفت : منم خالوقربان گاو ،گاو! یادته؟؟ همونی که گاو را جلوی پایت قربانی کرد ….٫ اما میرزا شفیع باز هم گفت: نمی شناسم و بجا نمی آورم …!
محمد زکی گفت: اجازه بدهید من با نماینده صحبت کنم ……
خالو قربان گفت : آقای نماینده! گاو به آن بزرگی را فراموش کرد شما را که اصلا به خاطر نداشت، که بخواهد بیاد بیاورد
باید خودمان مشکلاتمان را حل کنیم.
نتیجه گیری:
حرف خالو قربان حالم را بدجوری دگرگون کرد او گفت :
میرزا شفیع گاو به آن بزرگی را فراموش کرد ، می خواهی تو را به یاد بیاورد که اصلا در خاطره اش نبودی!